رفتن

خیلی وخته دارم حرف از رفتن میزنم

خیلی مخته هروخ میگم دلم میخاد یهویی برم علی و خیلیای دیگه ناراحت میشن

شاید چون عادت کردن هرچن من میدونم یه روز به نبودنمم عادت میکنن

من دلم اینجور رفتنو دوس داره من همه تصمیمامو واسه رفتن گرفتم

شاید یهویی نشه اما میرمو اونجا همه چیزو یهوییش میکنم

میدونم که اینکارو میکنم

شاید بعدن برگشتم ،میدونم شاید دیر باشه اما خب فعلن دلم به موندن رضا نمیده 

دلم راضی نیس به اینجور بودن ...

اینروزا همه دوستام میخان بم ثابت کنن چقد براشون مهمم و دوسم دارن 

حالا هرکدومشون یه جوری اما من هث همیشه م خودمو لایق ایهمه نمیدونم

شایدم همش یه دلخوشیه شاید...




امروز شکستم ....

نوشتن

از مرداد دارم اینجا مینویسم

غم

شادی

خنده

گریه

دلتنگی

من عاشق اینجام

اینجارو بخاطر اشلی ساختن،وختی نبودنش اونقد بم فشار آورد

اما حالا اینجا فقط و فقط مال دل خودمه 

امروز بعد مدتها دلم واسش تنگ شد

همین

مث همیشه نصف حرفامو خوردم

چرا؟؟!!!

چرا باید همیشه کاریو انجام بدم که هیچ اعتقادی بش ندارم؟

چرا همیشه باید مطابق حرفای دیگران عمل کنم؟

چرا باید واسه رسیدن به نیازام پا بذارم رو غرورم؟

رو احساسم؟

رو اعتقاداتم؟

چرا آدمااینجورین؟

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا مجبورم عذرخاهی!!! کنم درحالی که هیچکاری نکردم

حالا بالفرضم که کرده باشم اون کیه که برم ازش معذرت بخاهم ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دلگیر

از خودم دلگیرم ...

خیلی دلگیر