دیشب

تمام دیشب و با علی عشقبازی کردم

حتا فکرشم نمیکردم اینقد دووم بیارم منی که حالم از این چیزا بهم میخوره 

درسته اعصابم تا حدودی بهم ریخ از اینکه دارم با کسی که برام مث داداشه حرف س.ک.س میزنم اما خوشحال بودم که داره آروم میشه 

دیشب حالش بد بود اما آروم شد ...



یه حس متضاد دارم 

هم دوس داشتم هم بدم میومد

درسته که من هیچ حسی نداشتم و اون بود که حال میکرد اما 

نمیدونم 

قرار شد همه چی همون دیشب تموم شه و دیگه کسی به روی خودش نیاره که چیکار کردیم 

میدونم هیچکدوممون نمیتونیم فراموش کنیم  اما همینکه سکوت کنیمم خوبه ...

دیشب به جای خاهر عشقش بودم 

جای پری و براش پر کردم 

دیشب که بم زنگ زد ازم خجالت میکشید اینو از صداش میفهمیدم

نمیتونس حرف بزنه ...

علی خیلی گرمه ،دیشب با همه وجودم عاشقش شده بودم اونو نمیدونم ...

کاش اونم عاشقم شده بود ...

خیلی نگرانم بود 

نگران اینکه نکنه ناراحت باشم 

اره یه جاهایی خیلی حالم بد شد نمیخاستم ،چون من متنفرم از این کار اما باید به خاطرش ادامه میدادم 


من عاشقشم ..

میدونم خیلی گناه کردم خیلی

خدایا ببخش منو 

ببخش

اما من دوسش دارم ،خیلی دوسش دارم ...

عاشورا

امروز عاشوراس ...



و فردا تولد اشلی ...

شرووع خاطرات تلخ گذشته


ساعت از دو گذشته بود و همه جا ساکت و تاریک بود ، از رو تختش بلند شد و به دیوار تکیه داد . دستشو گذاش رو بالشتش ،مثل هرشب خیس ِخیس بود . نور گوشیشو انداخ تو صورتشو خودشو توی آینه روبه روش نگاه کرد .

چشماش قرمز شده بود ،صورتش ورم کرده بود اما خب همه اینا طبیعی بود ؛ تنها مشکلش توضیح پلکای ورم کرده ش بود ،یه لحظه فک کرد .... خیلی وقت بود که دیگه کسی ازش راجع به ورم پلکاش نپرسیده بود.یادش اومد که دیگه مشکلی وجود نداره و خیالش راحت شد واسه همین به اشکاش اجازه داد بازم رو گونه هاش بغلتن .

حرفای دوستش تو ذهنش مثل یه نوار تکرار میشد، راجع به گذشته ش با خودش درگیر بود. ذهنش رف به گذشته ها ، یه اون موقع ها که تنها کسش دایی امیرش بود ... نه ذهنش دنبال خاطرات قبل از اون میگشت...رفت به خیلی قبل تر از اون ، تقریبا 5سالش بود ،شب تنها تو تشکش خابیده بود و خرگوش بزرگشو تو بغلش گرفته بود .

صدای مامان از تو اتاق کناری میومد، داش به خاله شو و خاهر بزرگش میگفت چرا اذیتش کردن...خرگوششو محکمتر تو بغلش فشار داد تا صداها کمرنگ بشه تو گوشش ، اون موقع ها خیلی با خدا رفیق بود واسه همین گفت : خدایا میشه یه سوال بپرسم؟! چرا من بدنیا اومدم؟؟؟

یکم سکوت کرد ،انگار جوابشو از خدا گرفت با دستای کوچولوش اشکاشو پاک کرد و گفت :دوست دارم. خرگوششو بوسید و خابید...  


بخودش که اومد صفحه گوشیش قفل شده بود ، به ساعتش نگاه کرد از 4 گذشته بود ، هوا داش کم کم روشن میشد .مثل بچگیاش اشکاشو با پشت دستش پاک کرد ، سرشو گذاش رو باشت و گفت : لعنت به این اشکا که هیچوقت تموم نمیشن ...لعنت  


این دخترک لعنتی منم ...

پایان اشلی

امشب ...

امشب اشلی برای همیشه تموم شد ....



کات


                                             پایان اشلی

اشلی2

اون شب که بهم جواب داد invisible بود من بهش گفتم اگه نمیخاد ن برم اما بهم گف اگه نمیخاس بهم جواب نمیداد .یه ساعتی چتید بعد خدافظی کردم .. خوشحال بودم همیشه حرف زدن باهاش حس خوبی بهم میداد ...

یه روز بهش گفتم دلم میخاد بهت بگم داداشی اما جواب حرفمو نداد ...یکم مسخره بازی و من مدام تکرار کردم و اون قبول کرد...هر بار بهش میگفتم خیلی دوست دارم داداشی .اون هربار سکوت میکرد .اما من واقعن از اینکه برادر داشتم خوشحال بودم .اشلی جای خالی برادرم پر کرده بود ..واقعن مث یه برادر دوسش داشتم و از اینکه بهش میگفتم داداشی لذت میبردم .اما هیچوخ به این فک نکردم که اونم از این کلمه خوشش میاد یا نه ...

اشلی من خودش یه خاهر داش که عاشقش بود . سارا کانادا زندگی میکرد و مدت ها بود که ندیده بودش ..مامان باباش شش ماه سال اینجا بودن و شش ماه اونجا ...

حرف زدن باهاش بهم روحیه میداد .وختی راجع به درسام حرف میزد وختی اینقد مهم بود واسش خیلی خوشحال میشدم .شاید همینا بود که باعث میشد بیشتر از هرکسی فک کنم اون برادرمه و این حس برام خیلی لذت بخش بوود ...

تا اینکه یه روز ...


ادامه دارد....