رفیق

از کورش خیلی خوشم میاد

از اخلاقش

فهمش

شعورش

شوخیای بجاش

مطمئنم هلیا به داشتنش افتخار میکنه 

کاش خیلیا ازش یاد میگرفتن :)

:|

تنفرم باز لبریز شده ....

محمد

ازت متنفرم

حالمو بهم میزنی 

کولی‏وار

مدام از این خانه به خانه دیگری می‏روم. جایم را در هیچ کجایی پیدا نمی‏کنم.هرخانه ای را که می‏سازم با خودم عهد می‏بندم که خودم باشم و لاغیر ...

پست اول خود خودم هستم ...

پست اول همیشه خاطره‏ی یک روز خوش و به یاد ماندنی ست .اما همینکه دکمه‏ی انتشاش را می‏زنم ترس اینکه آشناها و دوستان این دنیای مجازیم از راه برسند و خاطره‏ی نوشته شده را بدانند یا حتا از دست نوشته‏هایم تشخیص بدهند که فندق کیست؟ همه وجودم را فرامی‏گیرد. ترس از اینکه بدانند من کیستم؟ پایه اول وبلاگ نویسیم را اشتباه گذاشتم و حالا دیوارش تا ثریاها کج خواهد رفت ... همین می‏شود که من می‏مانم و انبوه حرفای ناگفته ...

پست‏های بعدی دیگر رنگ و بوی من را نمی‏دهند .پست‏های بعدی می‏شوند همان آدم دنیای مجازی ،همان که همه‏ی این کارها را برای فرار از او انجام دادم... همین می‏شود که دیگر حسی به خانه و کاشانه م ندارم ، همین می‏شود که باز هم دستم می‏رود روی دکمه‏ی "حذف وبلاگ" ، همین می‏شود که کولی‏وار زندگی می‏کنم... خسته شدم از بس از این خانه به آن خانه رفتم ... خسته شدم از بس خانه‏هایی را که با عشق ساختم با دستان خودم نابودشان کردم .

می‏دانم،خوب می‏دانم  مشکل منم .... می‏ترسم سرنوشت اینجا هم بشود عین همه‏ی وبلاگ‏های گذشته م...

دیشب تمام خوشی‏های آن روزم نابود شد... 

دیشب که باز هم حرفی دل شکسته‏م را بیشتر شکاند ،دیشب که نگاه خشمش مرا بیشتر رنجاند و اشکایم را جاری ساخت ، دیشب که تا ساعت‏ها کنج اتاقم در سکوت اشک ریختم برای اولین بار فکر کردم اگر پسر بودم خیلی چیزها را داشتمو خیلی چیزها بهتر می‏شد... مدت‏هاس که فکرم مشغول است ، ذهنم دارد ... دارد همه چیز را بهم می‏بافد ....مدت‏هاس که ازدواج و طلاق را باهم می‏بیند و دنباله‏روی هم ...مدت‏هاس می‏گوید ازدواج کن و طلاق بگیر و از خیلی چیزها آزاد شو... 

چرندیاتش هر روز بیشتر مرا در خودم فرو می‏برد .من دیگر آن آدم سرخوش دیروز نیستم ، تمام فکر و ذکرم شده تلاش برای آزادی ... آزادی از چی؟؟؟ شاید خودم هم نمی‏دانم . این یک مبارزه است ؛ مبارزه‏ای که نمی‏دانم طرفم کیست؟ حریفم را نمی‏شناسم ...

خود درگیری‏هایم هرروز بیشتر از دیروز می‏شوند و عذاب وجدان و خود سرزنشی‏هایم نیز ...

آدمی نیستم که حرف بزنم ،هیچکس تا به حال حرفی از من نشنیده ،تنها برادرم که حالا کیلومترها از من دور است گاه تک کلمه‏هایی از درونم می‏شنود... می‏دانم چقد دوستم دارد و چقد از این حالم دلگیر و داغان است اما نمی‏توانم بهتر باشم ...دارم تمام تلاشم را می‏کنم . 

دیشب که تا نیمه‏ی شب حرف زدیم گفت : فندق جانم  تو با خودت مشکل داری و راست می‏گوید ، من با خودم مشکل دارم .مشکلی که ...

بماند....

 این حرف‏ها همیشه نیمه رها می‏شوند انگار اینجا هم نمی‏توانم همه‏ی ناگفته‏هایم را برزبان بیاورم.....

خسته‏م ،بیش از اندازه خسته‏م،کاش امروزم آرام باشد...کاش


پ.ن: کاش می‏توانستم لبخندهای تلخم را نثار آنانی کنم که دلیل این لبخندها هستند...


این پستو توی فندق نوشته بودم :) 

فندق حذف شد....

هه!!!

حالا که سوتی دادمو وبلاگم لو رف دیگه دلیلی برا نوشتن توش ندارم

میدونی مشکل اینجاس که هیچکس نمیتونه منو همینوطر که هستم قبول کنه 

میدونی؟ مشکل اصلی اینجاس که از وختی رفتمو جدی شدم انگار خیلی اون مدلو دوس داشتن ....

بازم گورمو گم میکنم تا همه چی حل بشه 

اینجوری واسه همه بهتره 

بازم میام اینجا 

بازم میچسبم به وبلاگی که همیشه عاشقشم

میمونم اینجا ...


من اینجارو خیلی دوس دارم :)